به گزارش قدس آنلاین وبه نقل از فارس ، کوچه حسین باشی، محلهای که بسیار قدیمی است و هنوز گرد مدرنتیه بر قبایش ننشسته و مهر و صمیمیت زندگی را در کوچه پس کوچههای تنگ و باریکش میتوان دید، میعادگاه ما است.
انتهای کوچه در قهوهای رنگی وجود دارد که خانواده شهید عبیات در آن زندگی میکنند، زنگ در را میفشارم کمی زمان میبرد تا میزبان در را به رویم بگشاید، سختی روزگار حسابی زمینش زده است، به سختی راه میرود و خیلی وقت است که دو عصای آهنی همپای روزگارش شدهاند این را همان ابتدا میشود فهمید.
حیاط و باغچه پر از گلی که در پاییز هنوز هم رنگ بهار دارد نشانگر امید و عشقی است که بین ساکنان این خانه موج میزند.
علی عبیات اهل حمیدیه و برادر شهید عبد عبیات است این خانواده 14 سال است که از حمیدیه دل بریده و به مشهد الرضا(ع) پناه آوردهاند جایی که یک بار آمدند و عشق فرزند پیامبر رخصت رفتن به آنها نداد.
شهید عبد عبیات موضوع اصلی این دیدار است که به دعوت خانواده او رهسپار خانه مهر آنها شدم.
عبد عبیات متولد سومین روز از مرداد ماه سال 1334 است او در خانوادهای متدین در روستای میهن آباد سابله از توابع بستان دیده به جهان گشود و در حمیدیه قد کشید و برای همیشه جاودانه شد.
از برادر عبد میخواهم کمی از شهید برایم بگوید و او با حوصله میگوید:
ما سه برادر و یک خواهر هستیم که من از همگی آنها کوچکتر هستم و از عبد که فرزند سوم خانواده بود 10 سالی کوچکترم، با توجه به اینکه در زمان اتفاقات مربوط به انقلاب او جوان بود، همراه پدرم به فعالیتهایی در این زمینه میپرداختند، عبد در پخش اعلامیههای امام خمینی(ره) کمک میکرد با کمک دوستان انقلابیاش راهپیمایی برگزار میکردند و در آنها شرکت میکردند او از همه لحاظ فعال بود.
ما اهل حمیدیه هستیم حمیدیه بین سوسنگرد و اهواز است، در جریان جنگ ایران و عراق، حمیدیه کاملا اشغال شد و نیروهای ایرانی دشمن را تا نزدیک 90 کیلومتر تا مرز بین المللی مجبور به عقب نشینی کردند.
از او که در دوران جنگ همانند برادرش احساس دین کرده و به دفاع از میهن پرداخته است میخواهم در خصوص اینکه فکر میکند چه مسألهای باعث شد شهیدعبد در جریان فعالیتهای انقلابی قرار بگیرد، توضیح دهد و او شرح میدهد:
عبد در فضای خانوادهای متدین به دنیا آمد و به طور الهام شده و خدایی در جهت اهداف امام قرار گرفت چراکه خانواده ما مشوق او بودند و پدرم در فعالیتهای اول انقلاب نقش داشت و عبد هم به همین واسطه به لزوم فعالیتهای انقلابی آگاهی پیدا کرده بود.
عبد کارمند سازمان آب و برق خوزستان بود و اصلا نیازی به پول نداشت او کارش را به خاطر انقلاب کنار گذاشت و از آن استعفا داد وقتی در خط سخنان امام قرار گرفت منزل پدریام را به کانون فعالیتهای انقلاب تبدیل کردند و با همکارانش شبانه به کارهای انقلابی مشغول میشدند، به حسینیه اعظم میرفتند و سخنرانیهای سخنرانان انقلابی از جمله آیتالله گلسرخی و آیتالله خزعلی را ضبط کرده و بعد از تکثیر میان مردم پخش میکردند.از او میخواهم قدری بیشتر درخصوص فعالیتهای این شهید توضیح دهد که او میگوید:
او با دوربین شخصی خود به عکاسی از جریانات انقلاب میپرداخت که شاهد آن هم حدود ۵۰۰ عکسی است که از آن دوران به یادگار ماندهاست و حتی در دورهای ما به واسطه این عکسها نمایشگاهی در منزلمان در حمیدیه برگزار کردیم.
عبد اولین پاسدار جاویدالاثر سپاه حمیدیه و کاملا گمنام و مظلوم است او نقش بسیاری در سرکوبی منافقین اول انقلاب دارد و چند باری هم با ساواک درگیر شد که با تعهد آزادش کردند.
بیشتر فعالیت «عبد» در جریان انقلاب بود
برادر شهید عبد، عکسهای این قهرمان را با حوصله به من نشان میدهد و مجموعهای از کارتهای شناسایی او در زمانهای مختلف تشکیل داده است، در یکی از عکسها شهید عبد عبیات در کنار امام راحل دیده میشود از او میخواهم در خصوص این عکس برایم توضیح دهد و برادر این شهید میگوید:
بیشتر نقش شهید در جریان انقلاب بود، عبد با هزینه خودش ماشین میگرفت و جوانان را به تظاهرات شهر اهواز میبرد، یکی از رزمندگان سپاه حمیدیه که اکنون در لبنان است خاطراتی از شهید برای من فرستادند که طی آن دو نفر از دوستان شهید مأموریت توزیع اعلامیههای حضرت امام را به عهده داشتند و مشکلی برای آن دو نفر ایجاد میشود که نمیتوانند برای استقبال از امام بروند در نتیجه شهید عبیات و یک تن از دوستانش برای استقبال از حضرت امام به تهران میروند.
عبد عضو سپاه بود و برای این مراسم انتخاب شده بود و پیشنهاد خودش بود که به عنوان نمایندهای از حمیدیه در کمیته استقبال امام حضور داشته باشد.
از برادر شهید عبد میخواهم داستان جبهه رفتن او را برایم بازگو کند و او میگوید:
عبد بعد از انقلاب عضو سپاه بود، نکته مهمی که باید به آن توجه کنید این است که تاریخ رسمی شروع جنگ ایران و عراق ۳۱شهریور ماه سال ۵۹ است اما بچههای سپاه اهواز، سوسنگرد و خوزستان از سه ماه قبل در مرزها حضور داشتند و به دفاع میپرداختند.
میپرسم به جز شهید آیا فرد دیگری از اعضای خانواده هم برای دفاع از میهن اسلامیمان حاضر شده بود و او تاکید میکند:
آن موقع هنوز بسیج شکل نگرفته بود اما همه احساس وظیفه میکردند و به دفاع پرداخته بودند حتی ما اولین زن بهدار را داشتیم که در بیمارستان حمیدیه میآمد و به امدادگری میپرداختند و من هم در سوسنگرد امدادگر بودم و در انتقال مجروحان به بیمارستان کمک میکردم آنها با هواپیما به بیمارستان شهید هاشمی نژاد منتقل میشدند.
به او میگویم علت اینکه حاضر شده با آن سن کم در جبهه فعالیت کند چیست که او میگوید:
همه ما و مردم خوزستان احساس دین میکردیم، جوانان در شهر مشغول جنگ بودند و خانوادهها نمیتوانستند شهر را تخلیه کنند، میخواستند در کنار آنها بمانند و دفاع کنند حتی برای عملیاتها رزمندگان، به سختی مردم را از شهر خارج میکردند.
میخواهم روز شهادت عبد را برایم روایت کند که او از این نقطه شروع میکند:
عبد روز اول جنگ به شهادت رسید برای همین جزو اولین شهدای پاسدار سپاه حمیدیه است آن موقع من ۱۳ ساله بودم در روزهای ابتدایی جنگ تسلیحات نظامی پیشرفتهای نداشتیم و رزمندگان با اسلحه ام۱ به دفاع مشغول بودند در حالی که دهها کشور با ایران میجنگیدند، آن روز شرایط سخت جنگ، رزمندگان را مجبور به عقب نشینی میکند که در این میان یک ماشین مهمات بین ایران و عراق میماند، راننده شهید میشود و رزمندگان که شامل پنج نفر از جمله عبد و چهار تن از دوستانش بودند، تصمیم میگیرند برای بازپسگیری مهمات که بیتالمال بوده و در آن شرایط هم مهماتی نداشتند، ماشین را از چنگ دشمن خارج کنند.
این افراد به آن منطقه میروند تا ماشین مهمات را برگردانند، بحث آنها سر این بوده عبد تو متأهلی و نباید بروی اما او احساس دین میکند وپنج نفری با ماشین استیشن به نزدیکی ماشین مهمات میروند اما دشمن آنها را هدف قرار میدهد و از آن پنج نفر فقط یک نفر بازمیگردد و بقیه شهید میشوند که عبد هم جزو شهدای همان روز است.
از تاریخ یک مهرماه ۵۹ در انتظار بودیم که عبد یا پیکر او بازگردد اما تاکنون هیچ ردی از او پیدا نکردیم و عبد برای همیشه جاویدالاثر شدهاست.
میخواهم کمی از ویژگیهای شخصیتی او بگوید که برادر این شهید بیان میکند:
برادرم تنها برادر من نیست بلکه برادر همه ایرانیها است او اخلاق بسیار خوبی داشت.
عبد سعی میکرد به مردم کمک کند یادم میآید آن زمان گاز نبود و او با خودرو برای خانوادههای مختلف و بسیاری هیزم میبرد و هیچ پولی هم دریافت نمیکرد، حتی در تقسیم اراضی بعد از انقلاب به صورت جهادی به مردم کمک میکرد.
او بسیار شجاع بود و از هیچ چیز نمیهراسید، در جریان انقلاب خانهای از افراد ضد انقلاب پیدا کرده بودند، عبد سیمی را روی کابل برق آنها انداخت تا به این واسطه جلسه آنها مختل شود.
بسیار با دیگران مهربان بود او در فاجعه سینما رکس آبادان بسیار فعال بود و برای جمعآوری اجساد شهدای آن روز بسیار کمک کرد.
میخواهم خاطرههای جالبی که از شهید دارد برایم بازگو کند و او میگوید:
پدر و مادرم به دلیل اینکه فعالیتها و شجاعت او را میدیدند به او گفته بودند کمی احتیاط کن اما او ناراحت شده بود و به مسافرخانه رفته بود چرا که میگفت من این راه را با بصیرت انتخاب کردهام و قصد تغییر آن را هم ندارم اما سرانجام با سخنان خانواده قانع شد و به خانه بازگشت ولی ذرهای از فعالیتهای انقلابی او کاسته نشد.
عبد همیشه چفیه قرمز میانداخت چفیه قرمز مخصوص عربها و نیروهای عراقی بود اما از آنجایی که عبد جزو نیروهای شناسایی بود، برای اینکه دشمن متوجه آنها نشوند لباس عراقی میپوشیدند و چفیه قرمز میانداختند.
یادم میآید در جریان انقلاب زمانی که در تظاهرات مجسمه شاه ملعون را به زمین انداختند، او تکهای از مجسمه را با خود به حمیدیه آورد و طی تظاهراتی آن مجسمه را روی زمین میکشیدند و علیه شاه شعار میدادند.
ماجرای معافیت پزشکی شهید از سربازی
خاطره جالب دیگری که در ذهن دارم این است که او دوست نداشت برای رژیم پهلوی خدمت کند برای همین قبل از اینکه بخواهد به سربازی اعزام شود تقاضای کمیسیون پزشکی کرد و چند شب قبل از کمیسیون پزشکی در گوشش آب و در چشمش فلفل ریخت تا خود را بیمار جلوه دهد و از سربازی معاف شود که همینطور هم شد و برای رژیم پهلوی خدمتی نکرد.
وقتی عبد در سپاه بود در بازار یک کانتینر گذاشته بودند و کار تبلیغاتی انجام میدادند پیرمردی به نام زائر محمد در آن جا زندگی میکرد و نمیتوانست به راحتی راه برود او تنها بود و اهل شهرستان ما هم نبود عبد همیشه برای این پیرمرد غذا میبرد و هرگاه که خودش مشغول کار بود به من تاکید میکرد برای او غذا ببرم و به نوعی سعی میکرد به همه کمک کند.
عبد همیشه سخت کوش بود و در کوره آجر پزی با پدرم کار میکرد قبل از جنگ و درست بعد از انقلاب افراد زیادی برای تبلیغ انقلاب به کشورهای مختلف سفر میکردند عبد هم برای مکه ثبت نام کرده بود، اسمش برای مکه در آمده بود و میخواست برای تبلیغ اسلام و انقلاب به مکه برود اما جنگ که شروع شد گفت جهاد واقعی اینجا است و نباید جبهه را خالی گذاشت به این دلیل به مکه نرفت و در جبهه ماند.
آن موقعها در مناطق عربنشین رسم بود که وقتی کسی قصد ازدواج داشت یا بنا داشت مراسم عروسی برگزار کند از چند روز قبل بلندگویی روی پشتبام میگذاشتند و به رقص و پایکوبی میپرداختند اما شهید برای جشن ازدواجش این اجازه را نداد و شب عروسیاش فقط تئاتر اجرا کردند و هیچ موسیقی وجود نداشت این اتفاق خیلی برای همه عجیب بود اما بعد از آن این کار او تبدیل به یک سنت شد.
عبد با دختر داییام ازدواج کرده بود و همسر برادرم بعد از شهادت او ۱۵سال در انتظار ماند تا عبد بازگردد اما بعد از آنکه برایمان محرز شد برادرم بازنمیگردد، من با همسر برادرم ازدواج کردم و اکنون دو فرزند داریم.
میدانستم شهید میشود اما به او بله گفتم!
سهیلا شریفات همسر شهید عبدعبیات، زنی مقام و با صلابت است اسم شهید را که بر زبان میراند هنوز میشود عشق و محبت نسبت به او را در چشمانش دید از او میپرسم چه اتفاقی افتاد که به شهید بله گفتید و او در جوابم میگوید:
عبد پسر عمه من است، ما اهل آبادان بودیم و فارسی سخن میگفتیم اما عبد اهل حمیدیه بود و در یک روستای عرب زبان زندگی میکردند او نسبت به ایجاد همدلی بین خانوادهها بسیار مقید بود، خیلی تعصب داشت و میگفت باید حتما با دخترداییم ازدواج کنم و نگران بود که مبادا من با فردی غیر از او ازدواج کنم، همیشه احساس مسؤولیت نسبت به پدرم داشت و به او توجه میکرد و کمک حالش بود.
زندگیی که تنها 105 روز عمر داشت
میپرسم چه سالی ازدواج کردید که سال 59 را در پاسخ به سوالم بیان میکند و ادامه میدهد:
زمان ازدواج با عبد من 19 ساله بودم، ما 15 خرداد ماه سال 59 ازدواج کردیم و او اول مهر به شهادت رسید ما سه ماه و 15 روز با هم زندگی کردیم و در این مدت او بارها دو شب و سه شب به خانه نمیآمد و مشغول فعالیت بود از نگهبانی تا کشیک همه کاری انجام میداد وقتی ما ازدواج کردیم او عضو سپاه بود و سومین روز ازدواج مان به محل کارش رفت چرا که بسیار مسؤولیت پذیر بود.
میپرسم شما نگران او نبودید و زندگی در چنین شرایطی سخت نبود که او در جواب میگوید:
من از اول میدانستم و به پدرم هم گفتم عبد روزی شهید میشود اما خیلی خوب بود برای همین حاضر شدم با او ازدواج کنم.
میپرسم دوستش داشتید او میگوید:
نه، به دلیل اینکه خیلی خوب بود و رفتارهای خاصی داشت با او ازدواج کردم بعد کم کم علاقه به وجود آمد و بسیار به علاقه مند شدم.
یادم میآید یک شب خبر آوردند که عبد شهید شده اما چند ساعتی که گذشت خودش آمد و گفت هر وقت جسدم را دیدی شهادتم را باور کن، به مادر و پدرش دلداری داد و گفت این راه را خودم انتخاب کردم شما نگران من نباشید.
میگویم چگونگی شهادت عبد را روایت کنید که او میگوید:
نزدیک ظهر بود عبد با چند تن از دوستانش به خانه آمد ناهاری درست کرده بودم و به همراه دوستانش غذا خوردند، یادم میآید یکی از دوستانش به شوخی گفت عبد همسرت اطلاعات ما را به عراقی لو ندهد اما او قاطع جواب داد، نه خیالتان راحت. بعد از صرف ناهار آنها رفتند و شب بچههای سپاه خبر شهادت او را آوردند.
من باور نمیکردم به همین دلیل با پدرعبد و عموی او به نزدیکی آن محل رفتیم اما عراقیها همه جا بودند به همین دلیل بازگشتیم.
برخی میگفتند عبد اسیر شده و ما صدایش را در رادیو شنیدیم نمیدانم برای چه این کار را میکردند شاید قصد داشتند به ما دلداری بدهند اما الان 38 سال میگذرد و عبد هنوز بازنگشته است.
به او میگویم شما بعد از شهادت عبد 15 سال صبر کردید و بعد ازدواج کردید علت این امر چه بود و او میگوید:
من میگفتم تا جسدش را نبینم ازدواج نمیکنم، بچههای سپاه و بنیاد شهید گفتند عبد همان روز اول شهید شده است اما من اوایل باور نمی کردم چون عبد بسیار فعال بود و کارهای چریکی میکرد با خودم گفتم حتما اسیر شده است چرا که ان زمان به پاسداران میگفتند «حارث الخمینی» و آنها را بسیار اذیت میکردند یادم میآید به آنها میگفتند لباس سربازی بپوشند و محاسن خود را بزنند تا برای عراقیها قابل شناسایی نباشند به همین دلیل میگفتم حتما به خاطر سرباز بودنش او را اسیر گرفتهاند.
میپرسم چه شد که بعد از شهادت همسرتان با برادر کوچکتر او ازدواج کردید که توضیح میدهد:
بعد از شهادت همسرم گفتم شهید در شهر خودش خاطر خواهان بسیاری داشته و او کار بزرگی کرد که باعث وصل شدن دو خانواده شد او از شهر خودش دل کند و به آبادان آمد تا با من زندگی کند حالا من باید این کار او را جبران کنم و به سمت خانواده او بروم من میخواستم با این کار در خانه عمهام یعنی مادر شهید بمانم. بنیاد شهید هم همیشه به من میگفت ازدواج کنید اما من میگفتم بگذارید پیکر عبد برگردد اما وقتی همگی گفتند او دیگر باز نمیگردد من هم با برادر شهید ازدواج کردم.
میخواهم کمی از ویژگیهای شهید بگوید و او بیان میکند:
تفاوتهای فرهنگی بسیاری میان اعراب و فارس وجود دارد مردان عرب در آن زمان با همسران خود راه نمیرفتند بلکه اگر مرد اینجا بود همسرش پشت سر او با چند متر فاصله حرکت میکرد، اما عبد اصلا اینگونه نبود و من همپای او بودم، نشد زیاد باهم خرید برویم اما چند باری که رفتیم میگفت فقط چادرت را بگیر و اگر وسیلهای داشتم او برمیداشت.
دوستدارم او را در خواب ببینم
عبد کار را برای بیرون میگذاشت و در خانه حرفی از محل کار نمیزد او قصد نداشت من را نگران کند، همه از او راضی بودند، به نماز خیلی مقید بود و برای نماز به خانه میآمد تا باهم نماز بخوانیم.
میپرسم خواسته شما چیست و او میگوید:
در این مدت 38 ساله او را در خواب هم ندیدم اما همیشه به یاد او هستیم و برایش یادواره برگزار میکنیم.
صفا و صمیمیت این خانواده جنوبی به قدری دوست داشتنی است که طعم چای لیموی این زن با صلابت همیشه در خاطرم میماند.
نظر شما